ساعت ۵:۲۳ بعدازظهر، امبرائر ۱۷۵ از زمین فرودگاه اورت بلند شد. ۸۳ مسافر و خدمه، از خانوادههایی در راه برگشت تا کارمندانی در سفر کاری، همه بیخبر بودند که در کابین کوچک جلو، چیزی بیش از مسیر پروازی در جریان است.
کاپیتان و افسر اول پشت کنترلها نشسته بودند، و پشت سرشان، روی صندلی جامپسیت، جوزف امرسون که نیم ساعت اول هیچ نشانهای از آشوب نداشت. او آرام بود، دربارهی مسیر و وضعیت هوا با خلبانها حرف میزد. همهچیز عادی به نظر میرسید.
اما ساعت هفت شب، در آسمان اورگان، تغییری ناگهانی رخ داد. امرسون هدستش را برداشت، به جلو خم شد و گفت: «من حالم خوب نیست.» در همان لحظه، دستهایش به سمت دو اهرم قرمز بالای سر رفت؛ اهرمهایی که فقط در بدترین کابوسهای هوانوردی لمس میشوند: Fire Suppression Handles. اگر آنها کامل کشیده میشدند، جریان سوخت بسته و موتورهای هواپیما خاموش میشدند و هواپیما بهشتاب سقوط میکرد.
کلیک ضعیف اهرمها در کابین طنین انداخت: فاصله بین زندگی و مرگ، فقط چند سانتیمتر بود
صدای کلیک خفیف اهرمها سکوت کابین را شکست. کاپیتان بیدرنگبندی برگشت و مچ دست او را گرفت. افسر اول هم به کمک آمد. جدالی بیصدا اما پراسترس در کابین جریان داشت.
دستگیرهها چند سانتیمتر جابهجا شدند، اما به قفل نرسیدند. موتور روشن ماند. فاجعهای که تنها سه ثانیه با واقعیت فاصله داشت، در همان لحظه متوقف شد. امرسون پس از جدال در کابین، به عقب هواپیما برده شد. مهمانداران او را روی صندلی خود نشاندند، اما ذهنش هنوز در برزخ توهم گیرکرده بود. بهجای آرامشدن، بیشتر در دنیای موازی خودش فرومیرفت.
در لحظهای گیجکننده، قوری قهوه را برداشت و سعی کرد مستقیم از دهانهی داغش بنوشد؛ انگار این هم تلاشی دیگر بود برای «بیدارشدن» از خوابی که فکر میکرد در آن گیر افتاده است. مهمانداران بهشتاب قوری را از دستش گرفتند.
چند دقیقه بعد، به سمت در اضطراری رفت. دستش روی دستگیره نشست. فریاد مهماندار فضا را شکست: «آقا! این کار را نکنید!» امرسون برگشت، آرام، انگار که خودش هم از حرکتش غافلگیر شده باشد. با چشمانی سرخ و صدایی آرام گفت: « باید همینالان به من دستبند بزنید وگرنه اوضاع خیلی بد میشود.»
او در اوج آشفتگی به مهمانداران گفت: همین حالا به من دستبند بزنید وگرنه همهچیز بدتر میشود
دقایقی بعد، دستانش با دستبندهای پلاستیکی بسته شد. او روی صندلی نشست، سرش را پایین انداخت و زیر لب تکرار کرد: «همهچیز را خراب کردم. سعی کردم همه را بکشم.»