[اگر آرتور دارای آبرو/شرف بالا باشد]
جان: آرتور.
آرتور: حالت چطوره؟
جان: عصبیام… مدتیه که عصبیام. تو اون زندان کلی فرصت فکر کردن داشتم و احساس میکنم دیگه داچ رو نمیشناسم.
آرتور: تو تنها کسی نیستی که اینطور فکر میکنه.
[میخواهند سیگار روشن کنند، ولی میبینند کنارشان دینامیت است؛ سریع سیگارها را پرت میکنند]
جان: این نقشه برای فرارمون… انگار درست نیست… نمیدونم…
آرتور: مثل اینه که داره مارو سرِ کار میذاره، میدونم.
جان: آدمکشی و کینهتوزی، همهمون کارهای بدی کردیم ولی انگار حالا ازش لذت میبره. انگار فقط میخواد دشمن بسازه. هرجومرج بیشتر.
آرتور: آره میفهمم.
جان: یعنی… من داچ رو دوست دارم. اون خیلی وقت پیش منو نجات داد. حس میکنم وقتی تو سنت دنیس دستگیر شدم… شاید اون میتونست کاری بکنه.
آرتور: به نظرم باید زن و بچهت رو از اینجا ببری و گم بشی.
جان: واقعا؟
آرتور: میتونی… میتونی چیزی به جک بدی یا… راستش راه دیگهای به ذهنم نمیرسه.
جان: خب پس وفاداری چی میشه؟
آرتور: به اونچه که اهمیت داره وفادار باش.
جان: خودت میخوای چکار کنی؟
آرتور: من خوبم… ولی به نیابت از من این کارو بکن و بدون اگه انجامش بدی، به آرامش میرسم.
جان: اما…
آرتور: به حرفم گوش کن. وقتی وقتش برسه باید بدوی و پشت سرتو نگاه نکنی. تمومه.
جان: و حالا؟
آرتور: حالا فقط باید کمکش کنیم ضربه آخرشو به ارتش بزنه.
این صحنه پر از تلخی است. جان درون خود دچار تردید و دلنگرانی است. او هنوز نسبت به داچ احساس محبت دارد اما تغییر رفتاری داچ و لذتبردن او از خشونت، بهشدت اضطراب و دودلی در جان ایجاد کرده است. آرتور با آن تصویر خونسرد و عملگرای همیشگی، نقش هدایتگری استفاده و عقل سلیم را برای جان ایفا میکند. او به جان میگوید اولویتبندی کند؛ زیرا خانواده و آینده جک مهمتر از رویاها و وفاداری کور به یک رهبر است. در عین حال آرتور خواهان پایانی عملیگرایانه است.
او از جان میخواهد وقتی وقتش شد فرار کند و به عقب نگاه نکند. این سکانس ترکیبی از رفاقت، مسئولیتپذیری و پذیرش غمناک سرنوشت است و نشان میدهد چگونه آرتور در واپسین روزهایش سعی میکند برای دیگران یک راه بهتر بسازد؛ حتی اگر خودش راهی جز ایستادگی نداشته باشد.













