پس از این سکانس وارد زندگی لوسی میشویم، زن مجردی که در یک آژانس عشقیابی کار میکند و وظیفهاش بهم رساندن کیسهای ازدواج است. او قانونی برای خودش دارد یا اصلا ازدواج نکند و سر قرار نرود و یا اینکه با فرد پولداری ازدواج کند که همهی مخارجاش را بپردازد. لوسی و همکارانش به رابطه و قرار گذاشتن به چشم یک بیزنس و معامله نگاه میکنند. بازار عنوانی است که آنها برای محل آشنایی آدمها به کار میبرند. معیارهای مشتریانشان هم بسیار جالب است انگار میخواهند چیزی را معامله کنند.
درواقع اینطور نیز هست. هر کد برنامهام از مشتریان این شرکت چیزی را درخواست میکنند. دموکرات باشد، سفیدپوست باشد، تنها ۲۷ سالاش باشد، قدش بلند باشد، بیشتر از ۱۰۰ هزار دلار دربیاورد، تناسب اندام داشته باشد، چشمهایش درشت باشد و… . همه چیز تنها یک معامله است و هر کد برنامهام از این آدمها هرچه آپشنهایشان بیشتر و بهتر باشد در بازار رقابت امتیاز بیشتری دارند. آنهایی هم که از این طربق با یکد برنامهیگر ازدواج میکنند، اصلا یکد برنامهیگر را دوست ندارند و تنها بخاطر شرایط یکسانشان وارد رابطه شدهاند.
مثلا یکی از مشتریان لوسی روز ازدواج، پشیمان میشود؛ چراکه میفهمد تنها بخاطر حسادت خواهرش دست به این کار زده است. او میخواهد شوهر پولدار، خوشتیپ، قدبلند و جذاباش را توی صورت خواهرش بکوبد. ماجرای مادیگریان زمانی به اوج خود میرسد و نقطه عطف اولیه را رد میکند که یک مرد به اصطلاح اسب تک شاخ عاشق لوسی میشود و لوسی نیز پیشنهاداش را قبول میکند. هری که نقشاش را پدرو پاسکال بازی میکند، سرمایهدار بزرگی است که پنتهاوس دارد و برای اینکه در بازار بماند عمل جراحی قد انجام داده است. او بهخاطر قد بلندش جرات پیشنهاد به لوسی را پیدا کرده است.